دیشب یه مسئلهای خیلی نگرانم کرد
بغض کردم
تپش قلبم بالا رفت
احساس کردم دستام سرد شده....
توی دلم یه صدایی میگفت خدا که بد تو رو نمیخواد
خودش یه راهی باز میکنه...
میخواستم به مامان بگم نگرانم، حالم خوب نیست
کمکم کنه
یه صدایی توی دلم میگفت به بنده خدا شکایت نکن، ازش چاره نخواه، توکل کن خودش راه باز میکنه
اما
دلم دووم نیاورد و گفتم
مامان آروم نگاهم کرد و یه پیشنهاد ساده داد!
مامان رفت
من موندم و یه دنیا شرمندگی از خدایی که نگاهش رو میدیدم که میپرسید
من برات کافی نیستم؟؟؟
+ لا اله انی انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین